loading...

اتاق کوچیکِ من

بازدید : 330
شنبه 19 ارديبهشت 1399 زمان : 11:23

دست دلم را گرفتم، آوردمش یک گوشه دنج، زیر چشمی‌نگاهش کردم، زیر بار نمیرفت که حرف بزند، اخم کرده بود و برای من قیافه گرفته بود، کم کم داشت بهم برمیخورد، ک دیدم زد زیر گریه،هاج و واج نگاهش کردم که وسط گریه خنده اش گرفت و گفت، چیه مگر نمیشود آدم دلش بگیرد؟! گفتم چرا میشود، دستش را محکم تر گرفتم و گفتم اما میشود که آدم حواسش به دلش نباشد، میشود که آدم دلش را فراموش بکند و بعد به خودش بیاید و ببیند دلش گرد و خاک گرفته و حسابی رنگ باخته است،دلم عجیب گرفته بود و من متوجهش نبودم، به خودم آمدم دیدم خیلی وقت است که دستمال برنداشته و دلم را زیر و رو نکرده ام، دیدم خیلی وقت است حواسم به دلم نبوده است، خیلی وقت است که دلم را رها کرده ام، دیدم دلم حق دارد که بگیرد، خیلی هم حق دارد، آرام بغلش کردم و جوری که فقط خودمان متوجه بشویم، زیر گوشش گفتم، دلم! درست است که این مدت آدم خوبی برایت نبوده ام، اما خوب بودن را بلدم و فهمیدنت زیاد سخت نیست، من دوستت دارم و برای آدم خوبی برای تو بودن، تلاش میکنم! دلم لبخند زد و من آرام گرفتم :)

حالا دست دلم را گرفته ام، گونه اش را بوسیده ام، گرد و خاکش را گرفته ام و باهم دوتایی در گوشه دنجمان گل میگوییم و گل می‌شنویم!

+گوشه دنج من و دل جان :)

شعر طنز: ماه رمضان
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 459
  • بازدید کننده امروز : 209
  • باردید دیروز : 933
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2430
  • بازدید ماه : 460
  • بازدید سال : 11710
  • بازدید کلی : 34855
  • کدهای اختصاصی